یکتا جونم یکتا جونم ، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره
تینا جونم تینا جونم ، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 3 روز سن داره

عشق های مامان یکتا و تینا

اومدن سرکار البته دزدکی

سلام دوستان عزیزم شرمنده تمام دوستان عزیزم هستم امروز دزدکی اومدم سرکار سری بزنم رفتم دکتر و جواب ازمایش را بردم گفت فعلا عفونت با دارو حل می شه ولی مطلقا استراحت کن به خاطر کمردرد شدیدی دارم و گفت تا ٢٨ صبر کن وارد ٩ ماهگی بشی و خطر کمتر می شود و می توانم سزارین بشی من دلم نمی خواد سزارین بشممممممممممممپ ای خداااااااااا حال یکتا جون هم خوبه یعنی بهتر از این نمی شه صبح ها یعنی بهتر بگم ظهر ساعت ١٢ بیدار می شه بعد از ظهر ساعت ٦ می خوابه تا ٨ دوباره شب هم ساعت ٢ یا ٣ اویزون باباش هستتتتتتتتتت در کل برنامه  خوابش به هم خورده یعنی به قول مامانم یکتا تلافی این چند سالی که صبح ها زود بیدار شده را در می ارههههههههه ...
24 دی 1391

ترک کار

سلام عزیزان مامان مامانی به احتمال زیاد من امروز اخرین روز کاری من هست دیروز رفتم دکتر گفت استراحت مطلق و ازمایش نوشت و گفت به احتمال زیاد عفونت دارم واییییییییییییییی خسته شدم از دست این عفونت لعنتی گفت اگر عفونت زیاد باشه باید بستری بشم خدایاا خودت کمک کن خیلی می ترسم از همه دوستان التماس دعا دارم دوستتان دارم ما را فراموش نکنید   ...
13 دی 1391

تولد عشق زندگی من

سلام عزیزم مامان عشق مامان یکتا گلم   بزن اون دست قشنگه رو            تولد عشق منه تولد عزیز ترین موجود زندگیم یکتاست   عزیزم تولدت مبارک   انشاالله ١٢٠ ساله باشی عمری با عزت داشته باشی باورم نمی شه ٤ سال گذشت الان وارد ٥ سالگی شدی وای خدای من کی ایم فرشته زیبا بزرگ شده که من نفهمیدم قراره امشب پنجشنبه شب مهمونی ساده ای به مناسبت تولد تو بگیرم چون با این وضع هستم مجبورم ساده تولدت را برگذار کنم خودمونی فقط عزیزای تو می ایند با خاله و دایی و عمه و عم خدا کنه همه چیز به خوبی و خوشی برگذار بشه دوستتت دارمممممممممممم عزیزکممممممم...
7 دی 1391

شب یلدا

سلام عزیزان مامان خوبی نفس مامان از روز یلدا براتون بگم که من بیچاره و بدشانس از شب چهارشنبه دندون درد شدیدی گرفتم ظهر پنجشنبه که از سرکار اومدم خونه تو دم مغازه بابایی بودی که با هم اومدیم خونه از بس حالم بد بود و دندون درد داشتم و همچنین سردرد وحشتناکی که کلا بیهوش شدم تو هم ناراحت که چرا خوابیدم اخرش دیدم خیلی اذیت می کنی گفتم برو پایین پیش هستی بازی کن از خدا خواسته بدو رفتی پایین من را بگو که ساعت ١٢ نیم خونه بودم دیگه هیچی نفهمیدم با همون لباس ها از شدت درد بی حال افتادم روی تخت وقتی چشم باز کردم دیدم ای دل غافل ساعت ٢ نیم هست و تو هنوز پایین خونه هستی داری بازی می کنی حتی نای بلند شدن هم نداشتم وقتی صدایت کردم انگا...
2 دی 1391
1